محل تبلیغات شما
باز هم قصه این جنگ را می‌شنویم و این بار از آب داغ اروند. !

عملیات کربلای چهار، شب قدر بچه‌های غواص بود

عملیات کربلای چهار، شب قدر بچه‌های غواص بود

خبرگزاری ایمنا: مي گويند غوغا، در عمق اروند است. شنيده ام جريان اروند، جريان صاف و آرام است اما در عمق آن غوغايی به پاست و خروش و طغيان واقعي رودخانه زير آب است. می گویند؛ اگر لنگر کشتي که در اروند لنگر می اندازد ضعيف باشد؛ جريان رود، کشتی يا يدک کش را از لنگر جدا می کند و با خود می برد. می گویند؛ اروند، می گویند؛ غواص. می گویند؛ عملیات کربلای چهار، گردان یونس, گردان. و ما باز هم قصه این جنگ را فقط می شنویم.

قصه این جنگ را فقط می‌شنویم و هنوز نمی‌فهمیم که چرا غواصان با شنیدن نام اروند هوایی می‌شدند. هوایی جنگ با آب و جنگ با دشمن»

اسمش را که جستجو می کنم به جز اطلاعات شناسنامه و پرونده چیز دیگری دستم را نمی گیرد. چند سایت و پرتال را جست و جو می کنم . هیچ چیزی نیست ؛ جز یک اطلاعات مختصر.
نام: اعرابی / مجید -  نام پدر : بهرام        
تاریخ تولد : ۱۳۴۶-۰۵-۲۱
محل تولد : اصفهان
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵-۱۰-۰۴
محل شهادت : ام الرصاص ،کربلای 4
شهرستان : اصفهان
یگان : بسیج
تحصیلات : مهندس برق
محل تحصیل : دانشگاه اصفهان
گار : گلستان شهدای اصفهان

اینکه بدانی شماره پرونده اش چند بوده است حالا دیگر توفیری به حالت نمی کند. چون حالا مجید دیگر برایت شناخته شده است.  مجید به راهی که اعتقاد داشت قدم گذاشت. و رفت تا که رسید.!

گاهی ممکن است شهیدی حتی با وجود داشتن اسم و رسم هم گمنام باشد و ناشناش. اما این تویی که باید از هزار توی جنگ؛ واقعیت زندگی شهدا را بیرون بکشی. واقعیت هایی که حالا؛ فقط اسم خاطره را یدک می کشد.  
گفت و گو با شهین اعرابی»، از آن دست گفت و گوهایی است که همه چیز را برایت به تصویر می کشد. او بیشتر تصویرگر خاطرات است تا بیانگر آن. صحبت كردن از مجيد و خاطراتش چهره اش را در هم مي كند. يادآوري خاطراتي كه فقط حالا حسرت بودنش در آن سالها را برايش تداعي مي كند.
شب چهاردهم ماه بود. كه به دنيا آمد. البته اين را بعدها فهميدم . بدر کامل ماه، توي آسمان بود. بچه درشتي بود. وزن خوبي داشت. بیشتر از وزن معمولي. زيبا بود.
پدرم نظامي بود. اعتقادات محكمي داشت. فرزند اول خانواده بودم. به ياد دارم هر بچه اي كه در خانواده متولد مي شد، پدر به نماز شكر و حاجت مي ايستاد .
بعد از تولد با ذوق و شوق بچگانه رفتيم به ديدنش. متولد 1346بود. مرداد ماه به دنيا آمد. شده بود ميوه رسيده تابستان.  و رفتنش هم برابر شد با زمستان . فصل پایان. دی  ماه؛ هنوز درختان خواب بودند كه خبر شهادتش را آوردند. 19 سال بيشتر نداشت.
به خاطر شغل پدر به شهرهاي مختلف مي رفتيم. مجيد ؛ دو يا سه ساله بود كه به يك خانه ديگرنقل مكان كرديم. آن زمان در شهر سراب يكي از شهرهاي کوچک  آذربايجان زندگي مي كرديم. منزل مان، يك خانه دو طبقه بود با پله هايي مرتفع.
تازه راه افتاده بود. بازي مي كرد. با شيطنت هاي بچه گانه از روي پله افتاد و همينطور قل خورد و به طرف پايين آمد. در پاگرد پله ها يك حلب 17 كيلويي روغن بود. پيشاني مجيد رفت توي اين حلب و سوراخ شد. شروع كرد به خون ريختن و مجید شروع كرد به خنديدن.
آن موقع چيزي متوجه نبودم. اينها بعد از شهادتش برايم اهميت پيدا كرد كه چرا آن روز چنين و چنان بود!
خنديد! اصلا با اين وضعيت گريه نمي كرد.
خيلي گريه مي كرديم. ساعت نه و ده شب بود پدر و مادر بچه را براي معالجه به درمانگاه بردند. در اين فاصله با چهار خواهر و برادر ديگر به دعا نشستيم خدايا مجيد نميره.» اما.
دورن بچگي آرامي داشت. درس خوان بود و ساكت و البته منظم.
درسش را به وقت مي خواند. وسايلش مرتب بود. كاري به كار كسي نداشت. از بچگی  علاقه خاصي به كارهاي تصويري داشت. علاقه به فيلم و سينما. در گوشه همه كتاب ها ميكي و موس را مي كشيد و بعد با ورق زدن سريع كتاب، يك شكل متحرك ايجاد مي كرد. آن موقع نمي دانستيم اين كار انيميشن است.
با ازدواج من، مجيد  ساله11 شده بود. پدرهم  بازنشست و به اصفهان منتقل شد.
سال 58، پدر بازنشست شد و به اصفهان برگشت .
بچه دار كه شدم مجيد سيزده ساله بود، به عشق بچه مي آمد منزل ما. اشتیاق  زیادی براي  دیدن  این بچه  داشت.  از شدت ذوقی که نشان می داد؛ مي گفت: آخرش به خاطر اين بچه ، دندان هايم توي دهانم مي ريزد.» همين طورهم شد. دندان سالمي توي دهانش نبود  وقتي پيكر شهيدش را آوردند.
اینجا از ذوق بچه بود و آنجا از ذوق شهادت يا .
ماه رمضان در خانه ما پررنگ برگزار می شد. برای روزه گرفتن به خانه ما می آمد. از دوازده سالگی شروع کرد به روزه گرفتن و نماز خواندن. قبل  از سن تکلیف. بچه مومن و معتقدی بود.
رشدکرد. بزرگ شد. اما؛ ما فقط رشد قد و بالايش را مي ديديم. بقيه به چشم مان نمي آمد. خودش هم اهل حرف زدن نبود.
مجید به سن کنکور رسیده بود. بیشتر می آمد پیش بچه هایم می ماند تا من به دانشگاه بروم. خودش هم درسش را می خواند.
موقعی که می آمد، پذیرایی می کردم و میوه می گذاشتم  بعد از خوردن غذا و میوه آستینش را بالا می زد و شروع می کرد به ظرف شستن. می گفت: تو غذا را پختی من باید ظرف بشویم.»
توي اين فاصله عضو بسيج مسجد اهرا خيابان پروين بود. براي اين جور كارها هيچ وقت حرفي توي خانه نمي زد. جزو كلاس هاي قرآن بود. هم قرآن مي خوانده و هم قرآن ياد مي داد.
 از همان 15  سالگي. همه اینها بعد از شهادتش معلوم شد. از همان روزی که تابوتش را آوردند توی خانه.
روزي كه تابوت را توي خانه آوردند، يكي از اعضاي هيات امناي مسجد گفت: به احترام صوت قرآنش پنج دقيقه سينه بزنيد» و همه در سكوت سینه زدند.
تازه آن وقت بود که فهميديم هم قرآن مي خوانده و هم قرآن ياد مي داده است. و بالاتر از آن صوت قشنگی که تا آن روز؛ بی خبر بودیم.
در اين فاصله از روزي كه پدر بازنشسته شد، هشت سال جنگ را جبهه بود. معتقد بود و می گفت مملكت  در خط ر است ؛ بايد بروم. خدا رحمتش کند.
45 روز منطقه جنگي بود و 10 روز براي استراحت مي آمد. پدرر جبهه بود كه مجيد تصميم به رفتن گرفت.
مادر، خيلي به بچه هایش وابسته بود. فكر مي كردم اگر براي مجيد اتفاقي بيفتد حتما مادرم اولين كسي است كه از دنيا مي رود اينقدر به هم وابسته بودند.
 تصميمش را گرفته بود. می خواست برود. باید می رفت. گفت دوست دارم بروم. اما به مادرم يك قول داد. گفت برای کارهای فرهنگی می رود.
توي هنر و خط و نقاشي بدون آموزش، استاد بود. قلم زيبایی داشت. موقعي كه وصيت نامه اش آمد انگار وصيت نامه يك مرد چهل ساله بود. گفت من مي روم آنجا برای کار فرهنگی. اما این حرف ها برای دل مادر بود.
می خواست رضایت داشته باشد.
راضی اش کرد.
رفت.
اما نه برای کادر فرهنگی ! مجید برای فرهنگ سازی شهادت رفته بود.



خداوند، خودش ارواح شهیدان جنگ دریایی را قبضه می کند
حدیثی از پیامبر از ذهنم می گذرد؛ شهید در جنگ دریایی مثل شهید در جنگ و جهاد در خشکی اجر دارد. خداوند ملک الموت را برای قبض روح همه افراد مامور ساخته است، مگر شهیدان جنگ دریایی که آنقدر مقام و فضیلت دارند که خداوند، خودش ارواح آنها را قبضه می کند.»
حیرت؛ جای سخنی برایم نمی گذارد. دوباره تکرار می کنم " خداوند، خودش ارواح آنها را قبضه می کند. " و باز این سوال؛ شما چه کردید که خدا خودش پیشقدم شده است.
 خواهرش می گوید: یادم نمی رود؛ قبل از رفتن سه ماه آموزشي را مباركه گذراند. تير ماه بود كه دسته جمعي به ديدنش رفته بوديم. دو – سه تا هندوانه و خربزه برايش برده بوديم چشمش كه به هندوانه ها افتاد، گفت: نه! مامان من اينها را نمي برم.» گفتيم چرا؟
گفت: يك آسايشگاه سرباز هست. من چطورربنشينم و اينها را بخورم. يا بايد به تعداد همه باشه يا من نمي برم.» قرار شد ببرد و با یک يك قاچ باريك همه را مهمان کند.
سه ماه آموزشي تمام شد. شب آخر كه مي خواست به جبهه برود آمد خانه ما. رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم.
 تيرماه 1365 آخرين ديدارمان بود.
گفت: فردا مي خواهم به جبهه بروم»
خندیدم و گفتم: مجيد نري شهيد بشي، برو  بجنگ تا پیروزی.»  
این را که می گوید می خندد و اشک هایش سرازیر می شود.
گفتم با همین قصد برو.
خودت بايد برگردي. چيزي نگفت.
شب آخري كه آمد، چلومرغ درست كرده بودم. مهمان از راه رسيد فرصت نبود كه غذا اضافه كنم. سفره را پهن کردیم مجيد گفت: من سيرم»، رفت كنار. هر چه اصرار كردم بيا يك لقمه بخور، نيامد.
بعد به مادرم گفته بود رفتم آنجا، مهمان آمد. براي اينكه  خواهرم خجالت نكشد گفتم سير هستم تا غذا به بقيه برسد. هیچ وقت حرفی نمی زد. مادر سوال پیچش کرده بود.
رفت جبهه.
توي اين فاصله كه پدرم منطقه جنگي بود رفته بود ديدنش.
پدرهم اصلا مخالفت نكرده بود. پدرم نسبت به مملكت خيلي غيور بود. اجازه داد.
رفت منطقه دارخويين. گويا از آنجا به هور الهويزه رفته بودند. جايي كه غواص ها را پرورش مي دادند. شناگر قابلي بود. از بچگي توي كانال ها و مادي و مكينه ها ياد گرفته بود آن هم بدون آموزش. توي رودخانه هم شنا مي كرد. به عنوان غواص رفت توي گردان يونس لشكر امام حسين(ع). تا زمان شهادتش خبر نداشتيم كه غواص است.
آنجا پرورش پيدا كردند و آموزش ديدند. هیچ خبری نداشتیم فقط مي دانستيم يك كربلاي چهاري است و حمله مي شود. اما چون مجيد جبهه بود حدس مي زديم كه مجيد ممكن است توي اين عملیات باشد.
ديگر خبري نداشتيم. عمليات كه انجام شد. مادر يك هفته اي بود كه همينطور ورد مي خواند و ذكر مي گفت، مي گفت: عمليات تمام شد و خبري نشد.»
موقع عمليات مارش حمله زده مي شد و بعد از آن مي گفت: دلير مردان اسلام را فتح كردند». اسم جاهایی که فتح می شد را می گفت. آن موقع ترم آخر بودم و امتحانات پايان ترم بود. توي سلف دانشگاه نشسته بوديم  كه صداي مارش حمله بلند شد به دوستم گفتم :حمله هم تمام شده و هيچ خبر و اثري از مجيد نيست. ديشب هم يك خواب ديدم فكر كنم مجيد شهيد شده است. »
 خواب ديدم پايين يك تپه  ایستاده بودم. تپه غرق گل بود . بالای تپه مجيد نشسته بود. بدنش مثل يك بچه يكساله بود. اما صورت، صورت خودش بود. يك سرهمي سرخ پوشيده بود. غش غش آن بالا مي خنديد. هر چه بالا مي رفتم به مجيد نمي رسيدم و به عقب ليز مي خوردم.
انگار که مطمئن شده بودم. گفتم شهيد شده.
گذشت. سه شنبه بعد از آن بود داشتم برای امتحان پایان ترم آماده می شدم. بعد ازظهر بود. مادر آمد خانه ما. مشكي پوشيده بود. با تعجب گفتم: مامان چرا مشكي پوشيدي؟» گفت: مجيد شهيد شده.» گفتم:› اين چه حرفيه. هنوز خبری نیامده ، از كجا چنين حرفي مي زني ؟!» گفت: ساعت دو نصف شب  از خواب پریدم.»  با اطمینان می گفت مجيد شهيد شده.»
 دقيقا همان لحظه مجيد شهيد شده بود. 4/10/65 عمليات کر بلای4 نیمه شب در اروند رود انجام شده بود. لحظه شهادت مجید،  مادرم از خواب پريده بود.
مادر است دیگر. ضربان قلبش با نفس های فرزندش یکی است. مادر سکوت و س نفس ها را خوب درک می کند اما برعکس؛ اروند وحشی با صدای خروشش در شب می خواهد مانع ایجاد کند. اما نمی تواند وقتی مادر نفسش بند فرزند باشد.
نمی دانم اروند نمی فهمد یا می خواهد مادر آرام باشد و صدای خروشش را بالاتر می برد.
نمی دانم. اما مادر، مادر است.
مادر و اروند در تقابلی نابرابر با یکدیگر به جدال برخاسته اند، اما؛ این قلب مادر است که می شکند و تا ابد صورت مجید را در قابی از روشنایی آب می بیند.

در ساعت ‎ دو و سی دقیقه بامداد وقتی که قرارگاه کربلا اطلاع داد که دهانه کارون از ناحیه پشت ام الرصاص، زیر آتش دشمن قرار دارد.
وقتی که همه قایق هاى حامل نیروهاى تیپ انصار الحسین آسیب دیده بودند.
مادر دیگر خودش نبود. تاب و توانی نداشت.  به دايي گفته بود كه مجيد نيامده و ممكن است اتفاقي افتاده باشد. فكر كنم ده روزي از عمليات گذشته بود.
رفته بودند تعاون سپاه و بنياد شهيد را بررسي كرده بودند. يك چيزي دستگيرشان شده بود. دايي آمد. آدم خيلي صبور و آرامي است. گفتم: دايي! براي چي اومدي؟» قبلا به دايي گفته بودم كه قيچي هرس كردن گلها را بياورد. قيچي توی دستش بود.
دوباره سوالم را تکرار کردم؛ گفتم: دايي براي چي اومدي؟» گفت: اومدم گلها را هرس كنم.» تشکر کردم.
رفت توي اتاق آخري، نشست كنار مادرم. مادرپرسید:خبري از مجيد نشد؟»
دایی گفت: حالا فرض كن مجيد اومده باشه اگه دوتا چشم نداشته باشه خوبه؟»
من توي چهارچوب در ايستاده بودم. شصتم خبردار شد.
نگاهي به دايي انداختم و اشاره كردم، همان موقع دايي چشمی بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. انگار زير پايم خالي شد. اصلا نتوانستم خودم را كنترل كنم.
 آن موقع مرگ و مير نداشتيم تا حالا نديده بوديم. اولين مرگ، ‌شهادت مجيد بود. تصورش هم برايمان محال بود. دوست داشتيم بجنگد اما سالم برگردد. كنترل از دستم خارج شد. دويدم توي حياط خانه و شروع به شيون كردم. خانه ما يك لحظه شد ظهر عاشورا . همه ريختند توي خانه. مادر هم يك لحظه  از حال می رفت  و دوباره به  به حال عادی برمی گشت  آمد. خيلي سخت بود. خدا به داد آنهايي كه سه – چهارتا شهيد دادند برسد.
آب داغ اروند. !
يک برگه داده بودند به دايي كه در تاريخ 4/10/65 در  ام الرصاص مفقودالاثر گرديد.
گفتيم حتما اسير شده.
مادرم در حالتی بین خواب و بیداری بود که گفت خواب دیدم .
گفتم: چه خوابي؟»
گفت: خواب ديدم يك خانم با روبند مشكي آمد گفت چرا بي تابي مي كني من هم شهيد زياد دادم.»
گفتم: بچه ام نيست! گمشده.»گفته بود من شهيد زياد دادم بچه تو هم شهيد شده است.
بي تابي نكن!
مادر پرسیده بود تو كي هستي كه اين حرف را مي زني؟
گفته بود من زينبم.
گريه مي كند و مي گويد: اين واقعيت دارد كه مي گويند شهيدان زنده اند الله اكبر.»
مادرم بي تابي مي كرد.
خواب ديده توي يك بيابان برهوت سرگردان دنبال مجيد مي گردد. آقاي عربي رسيد، گفت: چرا اينقدر سرگردان و پريشاني؟»
مادر جواب داده بود: بچه ام را گم كردم تو را خدا به من بگوييد بچه ام كجاست؟»
مادر، خواب های عجيبی می دید.
گفته بود سه تا صلوات بفرست. مادرم سه تا صلوات فرستاده بود.
جوابي نداده بود . فقط گفته بود سه تا صلوات بفرست.
اين گذشت تا روز سوم. همان شب رفتيم خانه مادرم. روزهای سختی بود مانده بوديم تفت بزنيم يا نه. اسير شده بود يا شهيد، نمی دانستیم.
مادرم تا زماني كه زنده بود به اميد آمدن مجيد روزها را به شب مي رساند. هر روزش همینطور بود.
فاميل جمع شدند. آنها مطمئن بودند كه مجيد شهيد شده است. نظر دادند تفت بزنيم و مراسمي بگيريم اگر آمد كه چه بهتر.
تکلیفی معلوم نبود. فقط خانه از عزاداري هر روز پر و خالی می شد.
کارت چاپ کردند، مراسم گرفتند؛ ختم، هفتم و چهلم.
روز سوم بود. مادر التماس می کرد ساک مجید را می خواست.
ساک مجید را پنهان کرده بودند .
صبح بود؛ از خواب بلند شدم. دیدم مادرم سر یک  ساک نشسته است. گفتم: چه کار می کنی؟»گفت: این ساک مجید است.»
گفتم: از کجا آوردی؟»
گفت: خودش بهم گفت.» از در وارد شد گفت: چرا ناراحتی ؟»
گفتم: مادر، اینها ساکَت را به من نمی دهند. من می خوام ببینم تو چی گفتی؟ وصیت چه کردی؟»
گفت: مامان، يك ليوان آب بده من بخورم. تشنه ام.» يک ليوان آب داده بود بخورد. آب را که خورده بود گفته بود؛ ساك بالاي دوپوش حمام است زير مهتابي .
مادر، نردبان را گذاشته بود و ساك را آورده بود پايين .
خیلی عجیب بود که خودش جای ساک را به مادر گفته بود. باردیگر این جمله شهیدان زنده اند.  در ذهنم متجلی شد.
 مراسم را گرفتيم ولي مادرم دست بردار نبود. هنوز امیدوار بود، مي خواست خودش مجید  را پيدا كند. پدرم چون با منطقه  جنگی  آشنا بود همراه  با برادر و مادرم راه افتادند به سمت منطقه .
روزهای سختی بود. از خبرهايي كه مي آمد. از شهدایی که توي تعاون سپاه نشان مان دادند و شهدايي كه كنار جزيره ام الرصاص افتاده بودند. مانده بوديم كدام شان مجيد است. مي گفتند اينها غواص بودند توي آب شهيد شدند. ولي مادر دست بردار نبود و مي گفت: بايد نشانه اي پيدا كنيم.»
سه نفري رفتند منطقه جنگي . كانكس ها و معراج شهداها و جاهايي كه شهدا جمع بودند را همه را ديده بودند.
صورت اكثر غواص ها را ماهي ها خورده بودند. بدنشان هم متلاشي بود اما  لباس غواصی آنها را نگه داشته بود.
وقتی چيزي دستگيرشان نشده بود، پدر عزم بر برگشت مي كند.
خبر داده بودند سه تا غواص را ديروز به ستاد معراج شهداي تهران بردند. از آنجا رفته بودند تهران. خبري نشده نبود. روز آخر،  مادر متوسل به  امام حسین (ع) شد؛ دوباره روز سوم گفته بودند سه تا غواص ديگر آوردند بيايد اينها را هم ببينيد. مادرم سه تا شهيد را ديده بود که هیچکدام صورت نداشتند. اما يكي از شهدا نشانه هايي داشت كه با مجيد جور درمي آمد. مادر اينها را كه ديده بود، از حال رفته بود. گفته بود كه مجيد است.
ما هم اصفهان منتظر بوديم تا با مجيد برگردند.
دو ماه از مراسمی که برای مجید گرفته بودیم گذشته بود.
آوردندش سردخانه كهندژ. سه تا تابوت بود . توي يكي از تابوت ها جوان بيست ساله اي بود كه كه هيچ جراحتي نداشت اما انگار كه خوابيده بود.
غواص نبود صورت سالمي داشت و راحت خوابيده بود.
تابوت بعدي مجيد بود. صورت نداشت. اسكلت بود. و نشانه هایی که  با مجيد مطابقت مي كرد.
برادرم لباس غواصي را كه در آورد دستها كنده شد. دو ماه توي آب مانده بود.
نه گريه داشتم و نه شيون. فقط دنبال نشانه مي گشتيم . با دو ماه پیش متفاوت بودم. حالم؛ عادي عادي بود. انگار داشتم يك فيلم مي دیدم.
حس ناشناخته ای بود! هنوز هم نمي دانم چرا توانستم اينقدر آرام باشم.
مادرم هم اينطور بود. دوماه خون گريه مي كرد اما موقعي كه پيدايش كرد؛ توي نايلون پيچيدندش خودش غسلش داد.
لباس غواصي را كه از تنش درآوردند داخلش از اين آسترهاي پلاستيكي بود كه صداي تيك تيك مي دهد. داخل آستر يک اسم بود. وسايل غواصي بود. یک چراغ قوه غواصی که می‌توانست تغییر رنگهایی که به وسیله عمق آب نتیجه می‌شود را عوض کند.
برگه ای كه اسم روي آن بود در اثر رطوبت کمی خراب شده بود. اما یک چیزهایی را می توانستیم تشخیص بدهیم. یک کلمه چهار حرفی. اولش، حرف ميم بود و آخرش دال. اسمش به طور مبهم توي آستر بود .
مراسم غسل را انجام داديم.
دوباره همه چیز از سر گرفته شد. گفتند شهيد را بياوريد خانه و توي محل تابي بدهيم. سر چهارراه دشستان ايستاديم . يك ساعتي معطل شديم تا بياورندش و بعد پياده تا گلستان شها تشييع  و به خاك سپرده شد.
گویا دوباره شک کرده بودم که نه؛ این مجید نیست!
زير لباس غواصي يك زرشكي رنگ پوشيده بود بادگير تنش بود.
شب، خوابش را دیدم. همان تابوت بود روي قبري كه به خاك سپرديم. مجيد  نشسته بود روی تابوت. باد گير زرشكي پوشيده سالم بود. مي خندید.
انگار مي خواست بفهماند شك نكن من خودم هستم.
دوباره مراسم هفتم و چهلم گرفته شد اما اين بار با خود مجيد.
بچه صرفه جوي بود سه – چهار دست بيشتر لباس نداشت. هميشه با يك لباس يقه  اسكي سفيد بافتني . به دنبال مد و لباس نبود.
يك بار تابستان رفت بود  کارگری قبل از رفتن به جبهه. رفته بود يک دائرة المعارف خريده بود براي كنكورش . سال 64 كتابي كه مجموعه درسها توي آن بود خريد 270  تک  تومانی.
حالا مي فهمم از لحظه اي كه متولد شد؛ مال اين دنيا نبود، از همان لحظه تولدش.
شهین اعرابی حالا بعد از گذشت این سال ها با اصطلاحات غواصی خوب آشناست. او از روزهای سرد زمستانی و دلاوری غواصان می گوید و خدا را شکر می کند که بعد از شهادت مجید فهمید که او غواص بوده است.
خواهر؛ از آموزش ها غواصی می گوید، این که آموزش های خاصی بود و بچه ها بایستی طول اروند را که بین ۹۰۰تا ۱۲۰۰ متر بود را با زدن "فین" طی کنند آن هم در مقاطع زمانی جذر و مد آب.
حالابا آمدن 175 شهید دست بسته دوباره همه چیز برای خواهر تداعی می شود. او که خودش دستی به قلم دارد؛ بداهه ای زیبا برای 175 شهید غواص و برادرش مجید می گوید:
باز کوچه های وطنم رایحه دلنواز گلبرگ های سرخ لاله ها را به خود گرفت. لاله های دشت آزادگی، لاله های به خون خفته غریب. می گویند غواصان کربلای 4 را دست بسته یافته اند که این نشان از نامردی و خباثت دشمن دارد. آنها دست بسته اند اما راست قامتان جاودانه اند. آنها شاه ماهی چشمه های کوثر بهشتند. آنها با لب های عطشان از دست ساقی کوثر شراب عشق می نوشند.
برادرم ! روزی که پیکر متلاشی ات را در لباس غواصی دیدم دیگر از آن موهای مواج، چشم های زیبای سخنگو و لب های همیشه خندانت اثری نبود چرا که عاشقانه همچون نسیم روحبخش بهاران عزم کوی یار کرده و نفس به بوی خوشش مشکبار کردی و آبروی اندوخته ات را نثار خاک ره آن نگار کردی و همراه با امواج خروشان اروند در آن نیمه شب سرد و سیاه زمستان به سرچشمه های همیشه جوشان بهشت رسیدی تا روحت در ملکوت اعلی نظاره گر اشک های تمام نشدنی ما خاکیان باشد. تو از طوفان نامردی ها، شقاوت ها خون و شرارت ها گذشتی تا در ساحل امن کبریایی به آرامشی که هرگز نداشتی برسی.
تو از بهار شباب و عنفوان جوانی گذشتی تا در جوار فرشتگان الهی شهد جوانی کامت را شیرین کند چرا که دنیا سراسر تلخکامی بود. .»
اینکه؛ آموزش غواصی در روزهای زمستان بود و آب اروند هم بسیار سرد.
اینکه؛ شدت جریان آب و شدت آ تش دشمن از همدیگر پیشی می گرفتند.
اینکه؛ بچه ها مجبور بودند به خاطر یک سرفه، نفس خود را حبس کنند تا دیده نشوند.
اینکه؛ حجم زیاد آتش بر روی بچه ها، آب اروند را داغ کرده بود.
اینکه؛ غواصانِ  این لشکر، در قالب گردان حضرت یونس(ع)” وارد معرکه نبرد می شدند تا مثل حضرت یونس، در دل آب، از خدا بخواهند كه ما رو از تاریكى نفس نجات بده.» همان که حسین خرازی در انتخاب نام گردان گفت.
اینها حقیقتی سترگ است.
عملیات کربلای 4، فقط عملیات کربلای 4 نبود! لشگر امام حسین (ع) و گردان یونس نبود!
عملیات کربلای 4،  شب قدر بچه های غواص بود.!
 
/گفتــگو از مهری فروغی/
 

اولین همایش تشکل های مردمی تهران بزرگ

درباره سردار قاسم سلیمانی

نکته ای درباره شهید حسن سرطلا+عکس

مي ,كه ,مجيد ,هم ,توي ,يك ,گفت ,بود كه ,بود و ,سه تا ,بعد از ,عملیات کربلای چهار،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها